بهانه هاي كوچك خوشبختي
چند روزي نبودم نه اداره ،نه خانه، نه پي خاله بازي و نه ددر.هيچ جا نبودم و نه حتي در لاك خود. غرق در ان فلسفه ي بي پاسخ بودم كه اينجا كجاست من در اينجا چه ميكنم؟ بعدش چه مي شود؟ دخترك سرما خورده بود و روزهاي بي حال داشت و شبهاي بي قرار و با تب بالا گريه ميكرد و هذيان ميگفت: بي ييم پاك،ددر. شايد هم نا خوش بودن احوال دخترك مرا به وادي آن فلسفه موهوم برد،نمي دانم.در پي صبوري جستن ها و انرژي مضاعف طلبيدن ها از منبع لايزال قدرت،ناگهان به خود رسيدم .به خود فراموش شده ي خود. بي هدف به هر جاي خانه سرك مي كشيدم كه به كاغذهاي گلاسه ،مشق ها و قلم هايي رسيدم كه از منظر كيفيت به درجه استادي...
نویسنده :
مامان ثريا
13:33